‘… دال به وسیلۀ … نقطۀ کاپیتون است که از لغزشِ بی پایانِ معنا جلوگیری به عمل می آورد. … کارکردِ در زمانیِ[۳۲۰] نقطۀ کاپیتون را می توان در یک جمله مشاهده نمود. تا جایی که به یک جمله مربوط می شود، [نقطۀ کاپیتون] معنایِ آن را تنها به واسطۀ آخرین واژۀ [موجود در آن] مشخّص می نماید، … [بدین صورت که] معنایِ [سایرِ واژگانِ موجود در جمله] را از طریقِ تأثیرِ بازگشتی ای که دارد، تعیین می کند’ (لکان، ۲۰۰۶: ۶۸۱-۶۸۲).
شکل ۶: ظهورِ زمانمندِ آوا- طرح ساده شدۀ حرکت بازگشتی معنابخشی
(منبع: فینک، ۲۰۰۴: ۸۹)
یانیس استاوراکاکیس[۳۲۱] مصداقی بارز از اهمیّتِ نقطۀ کاپیتون در برساختن و سازوارمند کردنِ یک گروه یا ابژکتیویتۀ[۳۲۲] اجتماعی- سیاسی را توصیفِ فروید[۳۲۳] از عواملِ هم یگانه سازِ توده ها می داند. از دیدِ فروید، آن چه می تواند هزاران یا میلیون ها نفر را هم یگانه سازد، رابطۀ هر یک از آنان با یک رهبر (سیاسی، مذهبی، یا نظامی)، یا با ایده ای است که به عنوانِ یک نقطۀ کاپیتون، یعنی، یک نقطۀ مشترکِ مرجعیّتی عمل می کند. هنگامی که رهبر به هر دلیلی از بین رود، توده ها هم یگانگیِ خویش را از دست می دهند. لذا، این نقطۀ کاپیتون است که هم یگانگی را سبب می شود (استاوراکاکیس، ۲۰۰۲: ۷۸). استاوراکاکیس برای روشن تر شدنِ بحث، مثالی را پیش می کشد: فرض کنید که ۳۰۰۰ نفر در یک تظاهرات شرکت کرده اند. آنان ناگهان متوجّه می شوند که رهبرشان ناپدید شده است. نخستین پرسشی که بلافاصله برایِ آنان مطرح می شود این است که: ‘ما ۳۰۰۰ نفر داریم تنهایی به کجا می رویم؟’. آن چه به وجود آورندۀ احساسِ هم یگانگی، گروهی و جمعی است را نمی توان به حضورِ فیزیکیِ ۳۰۰۰ نفر تقلیل داد. هنگامی که رابطۀ مبتنی بر همانستیِ[۳۲۴] توده ها با رهبر گسسته شود، واهی بودنِ هویّتِ جمعی و قدرتِ گروهی برملاء می گردد. بدون وجودِ یک نقطۀ کاپیتون (رهبر در این موردِ خاص)، توده ها به جای این که یک گروه یا جمع را برسازند، صرفاً به ۳۰۰۰ فردِ تک افتاده مبدّل می گردند (همان).

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

اهمیّتِ نقطۀ کاپیتون در خلقِ احساسی از هم یگانگی تا بدان جاست که نظریه پردازانی هم چون اسلاوی ژیژک[۳۲۵] از آن برایِ ارائۀ تحلیلی لکانی از ایدئولوژی بهره جسته اند. پرسشِ اساسیِ ژیژک در این جا این است که چه چیزی هویّتِ یک میدانِ[۳۲۶] ایدئولوژیکیِ معیّن را جدا از تمامِ تغییراتِ ممکن در مضمونِ ایجابیِ[۳۲۷] آن، خلق کرده، و حفظ می نماید؟ او این چنین پاسخ می دهد که شماری از دال های شناور[۳۲۸] و عناصرِ پیشا- ایدئولوژیکی[۳۲۹] به واسطۀ وجودِ یک ‘نقطۀ گره گاهیِ’[۳۳۰] معیّن (نقطۀ کاپیتونِ لکانی)- که آنان را به یکدیگر ‘دوخته’[۳۳۱]، ‘ لغزشِ’ آنان را متوقّف ساخته، و معنایِ آنان را تثبیت می کند- در میدانی مبتنی بر ‘هم یگانگی’ ساختار می یابند. در واژگانِ نظریۀ گفتمان، که ژیژک در این جا از آن استفاده می کند، ‘نقاطِ کاپیتونِ’ لکانی مبدّل به ‘نقاطِ گره گاهی’ می شوند؛ امری که نشان دهندۀ قرابتِ نظریۀ لکانی و کارِ لاکلاو و موف است (همان، ۷۸-۷۹):
‘امکان ناپذیریِ ثباتِ نهاییِ معنا متضمّنِ وجودِ گونه هایِ جزئی ای از ثبات است. در غیر این صورت، دقیقاً، [وجودِ] جریانی از تفاوت ها امکان ناپذیر خواهد بود. حتّی برایِ مخالف اندیشی در بابِ معنا، و فرو پاشاندنِ آن، وجودِ یک معنا ضرورت دارد. اگر امرِ اجتماعی در [قالبِ] گونه هایِ فهم پذیر و نهادمندی از جامعه تثبیت نگردد، آن چه صرفاً وجود خواهد داشت، امرِ اجتماعی، و آن هم به عنوانِ کوششی در راه برساختنِ آن اُبژۀ امکان ناپذیر است. هر گفتمان به عنوانِ اقدامی در جهتِ چیره گشتن بر میدانِ گفتمانیّت[۳۳۲]، متوقّف ساختنِ جریانِ تفاوت ها، و برسازیِ یک مرکز[۳۳۳]، برساخته می شود. ما نقاطِ گفتمانیِ برترِ این تثبیتِ جزئی را نقاطِ گره گاهی می نامیم. لکان از طریقِ مفهومِ نقطۀ کاپیتون است که بر این ثبات های جزئیِ معنا تأکید ورزیده است[۳۳۴]’ (لاکلاو و موف، ۲۰۰۱: ۱۱۲).
لاکلاو و موف می گویند که هر چند موقعیّت هایِ سوژه به واسطۀ روابطِ مبتنی بر تفاوت شان با یکدیگر برساخته می شوند، با این وجود، برخی از روابطِ مبتنی بر تفاوتِ میانِ موقعیّت هایِ سوژه نسبت به سایرِ این روابط از برتری برخوردار هستند. یک موقعیّتِ سوژه ممکن است در زمینه ای[۳۳۵] به خصوص آن چنان از برتری برخوردار گردد که معنایِ سایرِ موقعیّت های سوژه، به گونۀ فزاینده ای، به واسطۀ روابطشان با آن موقعیّتِ برتر مشخّص گردد. لاکلاو و موف با بهره گیری از مفهومِ لکانیِ نقطۀ کاپیتون، این موقعیّتِ برتر را ‘نقطۀ گره گاهی’ می نامند. نقطۀ گره گاهی در یک صورت بندیِ معیّن، به گونه ای فزاینده، به عنوانِ یکی از چندین ‘مراکزِ’ گفتمانی عمل می کند. نقطۀ گره گاهی بدین امر گرایش دارد تا تأثیری تمامیّت خواهانه[۳۳۶] را بر موقعیّت هایِ وابسته به گونه ای اِعمال نماید که این موقعیّت ها تا حدودی خصلتِ شناورِ خویش را از دست داده، و به قولِ ژیژک، مبدّل به اجزائی از شبکۀ ساختاریافتۀ معنا گردند (اسمیث، ۲۰۰۳: ۹۸).
این استفادۀ ژیژک از مفهومِ نقطۀ کاپیتون برای ارائۀ تحلیلی از ایدئولوژی، و استفادۀ لاکلاو و موف از آن برای نظریه پردازی
در بابِ گفتمان، آن چنان که در بالا آمد، خود را به بهترین وجه در این توصیفِ استعاری ای نمایان می سازد که لکان در کتابِ سومِ سمینارهایش از مفهومِ نقطۀ کاپیتون ارائه می دهد:
‘همه چیز از این دال [(نقطۀ کاپیتون)] ساطع گشته، و حولِ آن سازمان می یابد، همانند با این خطوطِ باریکی که نیرویِ وارده از دکمه هایِ روکش آنان را بر سطحِ رویینِ پارچه نمودار می سازد’ (لکان، ۱۹۹۷: ۲۶۸).
۶- ۲- ۳- ثباتِ نهایی و جزئیِ معنا، هویّت ها و رابطه ها، ضرورت[۳۳۷] و امکان[۳۳۸]
همان گونه که قبلاً دیدیم، لاکلاو و موف بر این اعتقادند که مطابق با مفهومِ دوسوسوریِ ارزش، معنای یک واژه کاملاً رابطه ای بوده، و صرفاً از طریقِ تقابلش با سایرِ واژه ها تعیین می شود. آنان می گویند که ما در این جا با شرایطی رو به رو هستیم که از امکانِ وجودِ سیستمی بسته حکایت می کنند؛ تثبیت نمودنِ معنایِ هر عنصر نیز صرفاً در این چنین سیستمی امکان پذیر است (لاکلاو و موف، ۲۰۰۱: ۱۱۳). امّا، آنان این گونه به متمایز ساختنِ رویکردِ خود از کارِ دوسوسور می پردازند:
‘اگر منطقِ رابطه ای و تفاوتیِ کلیّتِ گفتمانی بدونِ هیچ گونه ای از محدودیّت، دارای وجهی غالب گردد، … گذار به کلیّتی رابطه ای که ما آن را “گفتمان” نام نهاده ایم، به دشواری قادر به حلّ مسائلی خواهد بود که پیش از این با آنان مواجه بوده ایم. در این صورت، ما صرفاً با روابطِ ضرورت مواجه خواهیم بود، و همان گونه که پیش تر گفتیم، هر مفصل بندی ای ناممکن خواهد بود اگر که هر “عنصری”، بنابر تعریفی که قبلاً از آن به دست داده شد، “وقته” باشد. هر چند، این نتیجه گیری تنها زمانی می تواند قابلِ پذیرش باشد که پیامدهایِ [حاصل گشته از غلبۀ] منطقِ رابطه ایِ گفتمان، بدونِ هیچ گونه محدودیّتی از جانبِ امرِ خارجی[۳۳۹]، تا سرحدّ نهاییِ خود به پیش روند. برخلافِ این، اگر بپذیریم که یک کلیّتِ گفتمانی هیچ گاه به صورتِ ایجابیّتی[۳۴۰] مشخّصاً تعیین شده و دقیقاً مرزبندی شده وجود ندارد، منطقِ رابطه ای دارایِ کاستی خواهد بود، و امکان به آن وارد خواهد شد. گذار از “عناصر” به “وقته ها” هیچ گاه به طورِ کامل انجام نمی پذیرد. در این میان، فضایی تهی نمودار می گردد که کردارِ[۳۴۱] مفصل بندی ای را امکان پذیر می سازد. در این مورد، هیچ هویّتِ اجتماعی ای وجود ندارد که کاملاً در مقابلِ خارجیّتی گفتمانی موردِ محافظت قرار گیرد؛ [خارجیّتی] که آن را تغییرِ شکل می دهد، و از تثبیتِ کامل [و نهاییِ] آن جلوگیری به عمل می آورد. هم هویّت ها، و هم روابط، خصلتِ ضروریِ خود را از دست خواهند داد. در یک مجموعۀ ساختاریِ سیستماتیک، روابط نمی توانند بر هویّت ها مُحاط گردند؛ امّا، [باید دانست] که هویّت ها کاملاً رابطه ای هستند. این موردِ اخیر را می توان بدین گونه نیز بازگو نمود که هیچ هویّتی نیست که بتواند به طورِ کامل برساخته شود’ (همان، ۱۱۰-۱۱۱).
ما هم اکنون کلیّۀ ابزارهای لازم برای ارائۀ تحلیلی از مفهومِ مفصل بندی را، آن گونه که مدّ نظرِ لاکلاو و موف است، در اختیار داریم. لاکلاو و موف می نویسند از آن جا که تمامِ هویّت ها رابطه ای هستند- حتّی اگر سیستمِ روابط به آن درجه ای از ثبات نرسد که یک سیستمِ ثابتِ تفاوت ها از آن بهره مند است- و نیز، از آن جا که هر گفتمان از جانبِ میدانِ گفتمانیّتی ای موردِ تهدید واقع می شود که در صددِ مُحاط گشتن بر آن است، گذار از ‘عناصر’ به ‘وقته ها’ هیچ گاه به طورِ کامل صورت نمی پذیرد. لاکلاو و موف می گویند که موقعیّتِ ‘عناصر’ همسان با موقعیّتِ دال های شناور است؛ یعنی، دال هایی که نمی توانند در زنجیره ای گفتمانی، به صورتی کامل مفصل بندی شوند. و همین خصلتِ شناور بودگی است که نهایتاً در هر هویّتِ گفتمانی، یعنی اجتماعی ای، نفوذ می کند. امّا، اگر ما بپذیریم که هر ثباتِ گفتمانی و هر ثباتِ معنایی دارای خصلتی ناکامل است، و هم زمان، برای هر هویّت، خصلتی رابطه ای را قائل شویم، باید بر این امر- به عنوانِ نتیجه ای حاصل گشته از دو گزارۀ فوق الذّکر- اذعان نماییم که خصلتِ ابهام آمیز و چند پهلویِ دال، یعنی، عدمِ ثبات اش نسبت به هر مدلول، تنها تا آن جایی می تواند موجود باشد که کثرتِ مدلول ها نیز در کار باشد. این نه ضعفِ مدلول ها، بلکه برعکس، چندمعنایی[۳۴۲] است که از مفصل بندیِ یک ساختارِ گفتمانی جلوگیری به عمل می آورد. این همان چیزی است که به وجود آورندۀ بُعدِ نمادین و به گونه ای چند جانبه تعیّن یافتۀ[۳۴۳] هر هویّتِ اجتماعی است. امّا، لاکلاو و موف با پیش کشیدنِ بحثِ نقاطِ گره گاهی، می گویند که هر یک از این نقاط در بینامتنیّتی[۳۴۴] برساخته می شود که بر آن مُحاط می گردد (لاکلاو و موف، ۲۰۰۱: ۱۱۳). بنابراین، آنان بر این اعتقادند که:
‘ کردارِ مفصل بندی … منوط به برساختگیِ نقاطِ گره گاهی ای است که به گونه ای جزئی معنا را تثبیت می نمایند؛ و خصلتِ جزئی بودنِ این ثبات است که از گشودگیِ[۳۴۵] امرِ اجتماعی[۳۴۶] ناشی می گردد؛ [گشودگی ای] که به نوبۀ خود، از مُحاط گشتنِ بی وقفه و ناکرانمندِ[۳۴۷] میدانِ گفتمانیّتی بر هر گفتمان حاصل می آید[۳۴۸] (همان، ۱۱۳).
از همین روست که لاکلاو و موف هر کردارِ اجتماعی ای را دارای وجهی مفصل بندی ای می دانند. از آن جا که این وجه، وقتۀ درونیِ کلیّتی خود- تعیّن یافته نیست، به سادگی نمی تواند بیان گرِ چیزی از پیش حصول یاف
ته باشد؛ یعنی، نمی تواند به طورِ کامل مشمولِ اصلِ تکرار قرار گیرد، بلکه همواره منوط به برساختگیِ تفاوت ها و افتراقاتِ جدید است. لاکلاو و موف بر این اعتقادند که ‘جامعه’ امکان ناپذیر است، و از همین روست که امرِ اجتماعیْ مفصل بندی است. آنان می گویند آن چه که به عنوانِ ‘ضرورت’ برای امرِ اجتماعی وجود دارد، صرفاً کوششی جزئی در راه محدود ساختنِ ‘امکان’ است. این امر متضمّنِ این معناست که روابطِ میانِ ‘ضرورت’ و ‘امکان’ را نمی توان به مثابۀ روابطِ میانِ دو حوزه ای در نظر گرفت که از یکدیگر مجزّا و تفکیک شده اند، و نسبت به یکدیگر بیرونی به حساب می آیند، زیرا که امرِ امکانی[۳۴۹] تنها در درونِ امرِ ضروری[۳۵۰] است که موجود می باشد. اگر بخواهیم که به بحث در بابِ معنا بپردازیم، باید بگوییم که این حضورِ امرِ امکانی در امرِ ضروریْ خود را به صورت های نمادپردازی[۳۵۱]، استعاره پردازی[۳۵۲] و پارادوکس[۳۵۳]- که خصلتِ ثبات مندِ هر ضرورتی (هر معنایِ تحت اللفظی و دقیقی) را دچارِ دگرگونی کرده، و آن را به زیرِ سؤال می برند- نمایان می سازد. این چنین است که ضرورتْ نه به صورتِ اصلی اساسی، و نه به صورتِ یک بنیاد[۳۵۴]، بلکه به صورتِ کوششی در راه ثبات مند ساختنِ افتراقات و تفاوت های یک سیستمِ رابطه ای است که موجود می باشد. ضرورتِ امرِ اجتماعی، ضرورتی مختص به هویّت های کاملاً رابطه ای است؛ آن چنان که در اصلِ دوسوسوریِ ‘ارزش’ مشاهده نمودیم (همان، ۱۱۳-۱۱۴).
حال اگر بخواهیم دوباره به بحث در بابِ مفصل بندی بپردازیم، باید بگوییم که از یک سو، به واسطۀ خصلتِ ناتمام و ناکاملِ هر هویّتِ اجتماعی است که مفصل بندیِ صورت بندی هایِ ‘متفاوتِ’ تاریخی- گفتمانی امکان پذیر می گردد. از سوی دیگر، هویّتِ عملِ مفصل بندی ای، دقیقاً، در میدانِ عامِ گفتمانیّت برساخته می شود. امری که هر گونه ای از ارجاع به سوژه ای استعلایی یا منشأیی را منتفی می گرداند (همان، ۱۱۴).
فصل چهارم
مدل و روش شناسی تحقیق
مدل و روش شناسی تحقیق
۱- ۴- مدل تحقیق
مدلِ استفاده شده در این تحقیق، مدل ارائه شده توسط لاکلاو (۲۰۰۰: ۳۰۳) است (شکل ۱). در این مدل، O، نمایانگرِ دیگری(ها)؛ خط افقی نمایانگرِ مرزبندی ای که رژیمِ سلطه گر را از بقیۀ جامعه جدا می کند؛ دایره های ۱D تا ۴D، نمایانگرِ تقاضاها (خواسته هایی) خاص[۳۵۵]؛ شکافِ پایینیِ نیم دایره ها، نشانگرِ خاص بودگیِ[۳۵۶] تقاضاها؛ و نیم دایرۀ بالایی، بیانگرِ معنایِ ضدِّ- نظام آن است، و این همان است که روابطِ هم ارزیِ[۳۵۷] آنان را ممکن می گرداند. نهایتاً، ۱D، که در بالای دایره های هم ارز قرار گرفته است، نمایانگرِ هم ارزیِ[۳۵۸] عمومی است (این، هم بخشی از زنجیرۀ هم ارزی است، و هم در بالای آن قرار دارد).
در تحقیقِ حاضر نیز، O، نشانگرِ دیگری(ها) بوده و خط افقی نیز نمایانگرِ مرزِ ضدیّتی می باشد. هم چنین، ۱D، دالِّ برتر، و دایره های هم ارز نیز، ‘وقته’ های مفصل بندیِ گفتمانی می باشند.
شکل ۷: مدل تحقیق: دیگری (ها)، مرزِ ضدیّتی، دالِّ برتر و وقته ها
O
D1
θ = θ = θ = θ = θ = θ …
D1 D2 D3 D4 D5 D6
(منبع: لاکلاو، ۲۰۰۰: ۳۰۳)
۲- ۴- روش شناسی تحقیق
فرکلاف می گوید که نگرشِ زبان شناسیِ سیستمی- نقشی به متن، هم چنین، اساسِ بالقوه محکمی است هم برای تحلیلِ آن چه در متن است، و هم برای تحلیلِ آن چه در متن نیامده یا حذف شده است. آن چه اغلب مورد توجه تحلیل متنی است، صرفاً آن چیزی است که در متن هست، و کاری به کار آن چه از متن حذف شده، ندارد. تأکید نگرش سیستمی به متن، بر گزینش است، یعنی برگزیدنِ شقوق مختلف از سیستم هایی که شامل پتانسیل های معنایی (و پتانسیل های واژی- دستوری و آوایی) می شود. گزینش هم مستلزم شمول[۳۵۹] است و هم عدمِ شمول[۳۶۰]. فرکلاف در بحث از تحلیلِ بینامتنی، نگرشی را پیشنهاد می کند که به متن به مثابۀ گزینش در سطوح مختلف تحلیل می نگرد، یعنی برگزیدن از میان شقوقِ مختلف چیزی که می توان آن را پتانسیلِ بینامتنیِ یک نظامِ گفتمانی (یعنی، مجموعه های موجودِ ژانرها، گفتمان ها، و روایت ها) نامید. از همین نوع نگرش به متن می توان در مورد مشخص ساختن ‘غیاب’ هم چون حضور در سطوحی دیگر استفاده کرد (قرکلاف، ۱۳۸۹: ۱۵۶-۱۵۷).
فرکلاف بر این باور است که تحلیل های بینامتنی نقشِ واسطِ مهمی در به هم پیوستنِ متن و بافتار دارند. تحلیل های بینامتنی مرکز توجه را به عملِ گفتمانیِ تولیدکنندگان و مفسران متن معطوف می کنند که ویژگی های آن به ماهیّتِ عمل اجتماعی- فرهنگی بستگی دارد، و این ویژگی ها در متن هایی که نسبتاً همگون یا نسبتاً ناهمگون اند، متجلی می شود. در حقیقت، این نگرشِ سه بُعدی به گفتمان و تحلیل گفتمان (تحلیلِ بافت، تحلیلِ فرایندِ تولید و تفسیرِ متن، و تحلیلِ متن) به تحکیمِ پیوستگیِ متن و بافت مدد می رساند (همان، ۱۵۸).
در خصوصِ تحلیلِ بینامتنی فرکلاف می کوشد تا نشان دهد که کاربردِ آن در تحلیل های زبان شناختی، تمایزِ ‘صورت در برابرِ محتوا’ را از میان بر می دارد. مفاهیمی نظیر ‘چارچوب’، ‘سناریو’، ‘حرکت’، ‘استراتژی’، و ‘استدلال’ را می توان بدون تحلیلِ متنی در تحلیل گفتمان به کار گرفت، اما، با به کارگیریِ تحلیل متنی است که هم تحلیل ها بر پایه های م
حکم تری استوار خواهد شد، و هم به شناخت عمیق تری دست خواهیم یافت. باید توجه داشت که دال (صورت) و مدلول (محتوا) وحدتی دیالکتیکی و ناگزیر، جدا ناشدنی در نشانه می یابند، بنابراین، توجه یک جانبه به مدلول، وجه ذاتاً[۳۶۱] مادّیِ معنا را نادیده می گذارد، و توجه یک جانبه به دال (که بیشتر زبان شناسان گرفتارش هستند)، از معنادار بودنِ ذاتیِ صورت ها غفلت می ورزد (همان، ۱۶۰).
البته، خودِ فرکلاف به این امر معترف است که دیدگاهی که در پیش گرفته است هم مشکلات خودش را دارد. مثلاً، شناساییِ ترکیب های ژانرها و گفتمان ها در یک متن مسلماً تفسیری است بسته به تجربه های تحلیل گر، حساسیت ها و توجه وی به نظامِ گفتمانیِ مربوطه و نیز پیش داوری های او در روش ها و تفسیرهایش. مشکلاتی هم در توجیه چنین تحلیل هایی وجود دارد و نادقیقیِ مفاهیمی چون ژانر و گفتمان، و مشکلاتی که گاه بر سر تمیزِ این مفاهیم از یکدیگر پیش می آید و نیاز به قائل شدن به مجموعه ای از تعاریف نسبتاً روشن از گفتمان ها و ژانرها برای استفاده از این تعاریف در تحلیل ها، کار را دشوارتر از آن چه هست می کند. فرکلاف می گوید که تحلیلِ بینامتنیِ پیشنهادیِ او نهایتاً درصددِ ایجادِ پیوند میان متن و بافت است (همان، ۱۶۰-۱۶۱).
روشِ به کار گرفته شده در تحقیقِ حاضر، استفاده از نظریه هایِ موجود در زمینۀ تحلیلِ گفتمان است، چرا که این نظریه ها توأمان نقشِ روش را نیز ایفا می نمایند. از این روی ما درصددیم تا با بهره گرفتن از نظریه- روش تحلیلِ گفتمانِ انتقادیِ مدّنظرِ فرکلاف یا تحلیلِ بینامتنی، و نظریه- روشِ گفتمانیِ لاکلاو و موف، عناصرِ مؤکّدۀ زبانی- متنی، دالِّ برتر و ‘وقته’ های مفصل بندی گفتمانی را در گفتمانِ اوباما شناسایی کرده، و بدین طریق، به مقایسۀ سیاست ها و راهبردهایِ او در قبالِ عراق در دوران هایِ نامزدی اش برایِ ریاست جمهوری و ریاست جمهوری اش بپردازیم.
فصل پنجم
تحلیلِ گفتمانِ سیاست ها و راهبردهایِ باراک اوباما
تحلیلِ گفتمانِ سیاست ها و راهبردهایِ باراک اوباما
در این فصل، به منظورِ تحلیلِ گفتمانِ سیاست ها و راهبردهایی که اوباما در دورانِ نامزدی اش برایِ پستِ ریاست جمهوری و دورانِ ریاست جمهوری اش در قبالِ عراق و افغانستان در پیش گرفته است، ابتدا از نظریه- روشِ فرکلاف، و سپس از نظریه- روشِ لاکلاو و موف بهره می جوییم.

    1. ۵- تحلیلِ گفتمانِ سیاست ها و راهبردهایِ اوباما در قبالِ عراق
    1. ۱- ۵- تحلیلِ گفتمانِ سیاست ها و راهبردهای اوباما در قبالِ عراق برمبنایِ نظریه- روشِ فرکلاف
    1. ۱- ۱- ۵- دورانِ نامزدیِ ریاست جمهوری

بخشی از اوّلین مناظرۀ اوباما با سناتور جان مک کین[۳۶۲] که در روزِ بیست و ششمِ ماه سپتامبرِ سالِ ۲۰۰۸ انجام گردیده است، اختصاص به جنگ عراق و مسائلی دارد که دولتِ آمریکا در این کشور با آن ها روبروست. در وهلۀ اوّل، اوباما متوجّه هزینه ای است که دولت آمریکا در عراق هزینه کرده است:
‘ما هم اکنون در حال هزینه کردنِ ماهیانه ۱۰ میلیارد دلار در عراق هستیم. در حالی که اضافه بودجۀ آنان ۷۹ میلیارد دلار است. به نظر من، اگر که ما بخواهیم در امور داخلیِ (کشور خودمان) هم چون خارج از مرزهایمان قدرتمند باشیم، باید این جنگ را به پایان رسانیم’ (اوباما و مک کین، ۲۰۰۸). (۱)
در جملۀ فوق، استفاده از قیدِ زمانیِ ‘هم اکنون’، نشانۀ تأکیدِ زبانی و اهمیّتی است که اوباما برای مسئلۀ هزینه هایِ جنگ در عراق قائل است. او با به کار بردنِ حرفِ ربطِ ‘در حالی که’ نیز درصدد است تا برایِ مخاطب، زمینه ای را برای مقایسه فراهم آورده، مجدّداً بر همان مسئلۀ پیشین، یعنی مسئلۀ هزینه هایِ جنگ، تأکید ورزد. اوباما با بهره گرفتن از لفظِ ‘به نظرِ من’، که پیش از جمله ای شرطی ادا شده است، قصد دارد تا نقطۀ افتراق و وجه تمایزِ نظرِ خود را از نظرِ رقیبِ انتخاباتی اش نشان دهد. همان گونه که به خوبی از جملۀ سومِ قطعۀ فوق، یعنی همان جملۀ شرطی، بر می آید، اوباما از تأثیری که جنگِ عراق بر امورِ داخلیِ ایالاتِ متحده دارد، آگاه است. این امر به خصوص از جنبۀ اقتصادیِ آن است؛ امری که می تواند زندگی میلیون ها آمریکایی را تحتِ تأثیر قرار داده و سببِ به وجود آمدنِ مسائلِ اجتماعیِ فراوانی شود. اوباما در این جمله ‘قدرتمند بودنِ’ ایالاتِ متحده در امورِ داخلی اش را منوط به ‘پایان دادن’ به جنگ می داند؛ پایان دادنی که نباید آن را به معنایِ ناتوانیِ دولتِ ایالاتِ متحده دانست. علی رغم این چنین اظهارنظری، اوباما در همین جا دچار ابهام گویی می شود. در این جمله مشخّص نیست که آیا اوباما هم اکنون ایالات متحده را در خارج از مرزهایش قدرتمند می داند یا خیر. به بیانی دیگر، مشخّص نیست که آیا مقصودِ او این است که ایالات متحده صرفاً در امورِ داخلیِ خویش با مسائلی چند دست به گریبان است یا در سیاست های خارجیِ خویش نیز با مسائل و مشکلاتی مواجه می باشد؛ در این جا، هم پیوند بودن یا نبودنِ امورِ داخلی و خارجیِ ایالات متحده با ابهامِ زبانی یا ابهامِ متنی رو به روست.
اوباما صراحتاً و مؤکّداً بیان می کند که:
‘ما متوجّه این امر نیستیم که داریم در زمانی ماهانه ۱۰ میلیارد دلار را در جنگ هزینه می نماییم… که در داخل کشور خودمان با رنج و محنت فراوانی مواجه ایم’ (همان). (۲)
‘[ما در زمانی در حال هزینه کردن بودجه مان در جنگ هستیم که مجبوریم] تا برای تأمین برخی از کارکردهایِ اساسیِ حکومت مان، از خارج وام بگیریم’ (همان). (۳)
در دو جملۀ فوق الذکر، اوباما با استعمالِ ضمیرِ ‘ما’ و صورت هایِ اوّل شخصِ جمعِ افعالِ ‘متوجّه نبودن’، ‘داشتن’، ‘هزینه نمودن’، ‘مواجه بودن’، ‘مجبور بودن’ و ‘وام گرفتن’، در حقیقت، سناتور مک کین، دولت جورج بوش و حزب جمهوری خواه را خطاب قرار می دهد. همان گونه که می بینیم، افعال و الفاظِ به کار گرفته شده در این دو جمله همگی دارای وجهی سلبی هستند. استفاده از فعلِ ‘متوجّه نیستیم’ در جملۀ اوّل، و بلافاصله سخن راندن از هزینه های جنگ، و پس از آن به میان آوردنِ بحثِ رنج ها و محنت هایی که آمریکاییان با آنان دست به گریبان هستند، آن هم با بهره گرفتن از صفتِ ‘فراوان’، که حالتی تشدیدی را نشان می دهد، همگی مؤیّدِ این سلبیّت بوده، و نشان دهندۀ تأکیدِ اوباما بر مسئلۀ هزینه های جنگ و تأثیرپذیریِ اوضاعِ داخلیِ ایالات متحده از این مسئله هستند. در جملۀ دوم، استفاده از صفتِ ‘اساسی’ برایِ ‘کارکردهای حکومت’ خودْ به میزانی زیاد بر بارِ تأکیدیِ جمله افزوده است.
اوباما در ادامۀ مناظره اش با مک کین، اصلِ ورود آمریکا به جنگِ عراق را به پرسش می گیرد:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...