بس که خون دل مى‌خورم مدام لاله سرزند از مزار من
مزرعم فقیر خشک کى شود ابر رحمت است آبیار من
از عشق پیر کنعان شورى است در سر من مانند دل عزیزى رفته است از بر من
دور از تو موج اشکم از سر گذشت جانا تا بعد از این[۶۴۵] چه آرد هجر تو بر سر من
در کشور محبت حکمم چو اشک جارى است کیخسرو جنونم داغ است افسر من
در کوچه جنونم برده است خواب سنگین تا گشته سنگ طفلان بالین و بستر من
دور از تو زندگانى ننگ فقیر گردید رفتى و جان ندادم اى خاک بر سر من
هوس تاج نیست در[۶۴۶] سر من که سر من بس است افسر من
سر نیارم فرو به بال هما چه بگویم چه‌هاست در سر من
تر و خشک جهان پرآشوب است از لب خشک و دیده تر من
غیر را باده مى‌دهى ساقى مى‌کنى خون دل به ساغر من
تا سرى داشتم به خاک درت[۶۴۷] آسمان هم نبود همسر من
مى‌دهم بى‌کسانه[۶۴۸] جان چون شمع کس به جز داغ نیست بر سر من
نیست چشم سعادتم ز هما سایه‌ات کم مباد از سر من
پیش او گر رقیب رو دارد نتواند شدن برابر من
شاه حسنى سر گدا دارى من فقیر تو اى تونگر من
روى چون شعله ز تو سینه سوزان از من زلف آشفته ز تو حال پریشان از من
من به دنبال وى افتاده به رنگ سایه یار چون پرتو خورشید گریزان از من
زاهدا قاسم تقدیر چنین قسمت کرد باغ فردوس ز تو طلعت جانان از من
خبر از جان و دل خویش ندارم بى او این خبر را برسانید به جانان از من
در ره عشق چو همپاى خیال تو روم شجر طور شود خار مغیلان از من
بس که از سینه خیال تو دهد نور برون جلوه برق کند چاک گریبان از من
مزرع بخت مرا گر ندهد آب فلک نگرفته است کسى دیده گریان از من
دى[۶۴۹] که از ناله مجنون به فغان آمده[۶۵۰] کوه به ستوه آمده امروز بیابان از من
بس که لخت دل پرداغ چکد از چشمم مى‌برد دشت جنون لاله به دامان از من
انتقام هنر من ز حسودان کافى است پشت دستى که گزیدند به دندان از من
اى تونگر به فقیر اینهمه از جاه ملاف مال دنیا ز تو و طبع سخندان از من
چون ز باغ آن دلبر چالاک مى‌آید برون از قفایش گل گریبان چاک مى‌آید برون
گر نباشد باکش از قتل اسیران دور نیست هرکه باشد خوبرو بى‌باک مى‌آید برون
سرزمینى را که باشد صیدگاه ناز او سبزه چون گل خون‌چکان از خاک مى‌آید برون
گر ببیند دلربایى‌هاى زلف کافرش زاهد شهر از دل و دین پاک مى‌آید برون
از دل گرم است چشم خون‌فشانم مایه‌دار آب این سرچشمه آتشناک مى‌آید برون
در گلستانى که شد دور از تو چشمم اشکبار نرگسش با دیده نمناک مى‌آید برون
پنجه غم را ربودن کار دست عقل نیست اینچنین کارى ز دست تاک مى‌آید برون
نقطه نتواند برون رفت از حصار دایره دل کجا از عهده افلاک مى‌آید برون
اى قوى از شعله آه ضعیفان الحذر برق عالم‌سوز ازین خاشاک مى‌آید برون
آسمان بر آفتاب خویش اگر نازد فقیر از دل ما شعله ادراک مى‌آید برون
اى جمال تو ز انداز بیانها افزون وى کمال تو ز پرواز گمانها بیرون
لقب وحدت تو طور سعادت صوفى نسب حضرت تو نور سیادت مقرون
در بشارات تو آئین صفا را مسلک در اشارات تو تلقین شفا را قانون
دل و جان طلعت گلنام ترا شد بنده دو جهان سیرت انعام ترا شد مرهون
مطلع لاله بستان به جمالت رنگین مصرع ناله مستان به خیالت موزون
در گلستان جمال تو ملک یک بلبل در بیابان خیال تو فلک یک مجنون
از تو آهنگ حضور است فغان عشاق وز تو صد رنگ سرور است به جان محزون
عقل و جان مجمع تدبیر و[۶۵۱] تو آن را حاکم دو جهان مطلع تقدیر تو آنرا مضمون

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...